علیرضا معراجی/روابط عمومی شرکت پتروشیمی ایلام
قصه ی امروز ما؛ دکتر نبی است، مردی که شرط استخدام را داشتن سوء پیشینه و سابقه ی زندان و حتی قتل، تعیین کرده است.!
از دور در رسانه ها و فضای مجازی با این مرد عجیب در روزگاری عجیب تر، آشنایی داشتم ولی این همراهی دو روزه چیز دیگری بود.
قصه ی ما آدماست
قصه ی دیروز …
قصه ی امروز …
قصه ی فرداست …
قصه ی دیروز، امروز را
و قصه ی امروز فردایمان را
و فردا، فرداهایمان را می سازد
و با دکترنبی ها که باشید پایان قصه ی فرداهایمان خوش است.
به واسطه ی کارم که «روابط عمومی» است در فرودگاه به استقبالش رفتم که البته یک سعادت بود.
لبریز از انرژی مثبت
دست دادن هایش…
لبخندهایش…
چهره ی گشاده اش
به قول شریعتی رب النوع مهربانی بود.
آری …
در هزاره سوم، عصر دود و آهنِ زنگ زده،
عصر نامهربانی ها، هنوز می توان منتظر شکفتن امید و انسانیت بود…
در عصر قحطیِ عشق، هنوز هم گاهی فرهاد به خواب شیرین می رود…
و در روزگار اندیشه های نه چندان لطیف و روح های زمخت و روان های پریشان،
نبی های پیدا می شوند که مجنون وار سر به بیابان، در پی لیلایی بگذارند…
نبی دیروز و امروز با همه خندید
همه را به گریه انداخت
و از همه مهمتر همه را به اندیشیدن واداشت
و تلنگری بر بی خیالی ها در روزمرگی هایمان زد ..
تنها در پی یک دیدار کوتاه در فرودگاه و با یک تماس، در مسیر ایلام-پتروشیمی از یک تولید کننده در شهرک صنعتی، دیدار و برنامه داد، وقت گذاشت و تشویق به تولید و تشویق به موفقیت کرد…
تا نهالستان منابع طبیعی مهران
تا امید در دل یک راننده مینی بوس که چند درخت زیتون داشت
آری او به همه انرژی داد…
قصه آنجا زیباتر و عجیب تر می شود
که همسرش زندگی در سرزمین کانگوروها را رها کرده و …
نمی دانم شاید اصالت ایرانی اش و یا انساندوستی اش برایش ارجح تر باشد
شاید هم مرزها را در نوردیده
و رنگ ها و نژاد ها و طبقه ها را بی خیال و انسانیت انتخاب آخرش باشد…
خانم نگینِ از خارج برگشته، پس از ۳۵ سال از پایان یک قصه ی تلخ، دلش هوای لحظه های عاشقی سربازان وطن می کند …!
در نقطه ی صفر مرزی، بر بلندای قلاویزان، دست در دست مهران، پشت به پشتِ ایران و چشم در چشم کله قندی …
و ارادتش را با عمق جان تقدیم به حسین(ع) و رهروانش…
خانم نگین هزاران سئوال بی پاسخ داشت که در غربی ترین نقطه ایران، در غریبانگی نعش جوانانی مدفون در خاک، در هلت های خشن و بی رحم انتهای دشت مهران جاماندند…!
فلسفه ای مملو از چرایی …
چرایی مرزها…
چرایی جنگ ها …
چرایی گریه ها، دوری ها و فراق ها
و اندوهی که به احساسش غلبه کرد:
آرامگاه یک شهید گمنام، و انتظار مادر، خواهر و شاید معشوقش…!
قصه ی نبیِ هزاره ی سوم من به پایان رسید
ولی «دکتر علیرضا نبی» را در پایان دومین روز را همان نبی اولین لحظات دیدار دیدم، خندان، مهربان و پر از انرژی و دوست داشتنی…
عطاردوار دفتر باره بودم
زبرِ دست ادیبان می نشستم
چو دیدم لوح پیشانی ساقی…
شدم مست و قلم را شکستم …