✍️ نعمت اله آرمان نیا
به سرچشمه رسیده بودیم. هوس نوشیدن آب کردیم. هوا تقریباً سرد بود. ترسیدیم که آب نیز سرد باشد. با مشت نمی چسبید، لب را بر آب نهادیم و نوشیدیم. ملایم و سبک بود. بر جانمان نشست. ماه شاهد بود. از دقایقی پیش، حکمرانی به او رسیده بود.
آب و ماهِ کامل و نسیم کوهستان، دست به دست هم داده بودند تا عشق و رهایی ظهور کند.
آب از زیر لایه های سنگ، نرم و شفاف می جوشید. صخره ای روی چشمه سربرآورده، نگهبان آب شده بود. اثری شبیه رد پا، روی سنگ خودنمایی می کرد؛ -اهالی، آن را جای پای پری(فرشته) می دانند-.
چشمه ها به هم پیوسته، پایین تر آبشارهای کوتاه و بلندی خلق می کردند. سکوت کوهستان در فراق دست انسان، فراگیر شده بود. سایه های منشعب از نور ماه هر چند کمرنگ و مبهم، اما سخن می گفتند. درختان بلوط، سرمست از برف زمستان و باران بهار، شاخ و برگهای خود را به باد سپرده بودند. خلوص و طراوتِ هوا را در ریه هایمان لمس می کردیم. عمیق تر نفس کشیدیم و در صورتمان برق شوق می جهید. زبانمان نیز شکفته بود و با هیجان، صحنه ها و احساسمان را داد می زدیم.
اینجا چند کیلومتری از صنعت و شهر دور مانده بود. ناب بود و دلمان نیامد ترکش کنیم. کم کم دوباره راهی مسیر جاده شدیم و گاهی در تلاقی جاده و رود، متوقف.
خاک نیز همراه شده بود و کف پایمان را نوازش می کرد. سکوت فضا، تنها با صدای پرندگان و شرشر آب که به سنگ می کوبید، شکسته می شد. کمی هم صدای وزش بادِ ملایم احساس می شد. همه چیز از تعادل حکایت داشت.
اوایل بهار بود. روز و شب به تساوی رضایت داده و همدیگر را بغل کرده بودند. گاهی سنگینی شب، هیجان تزریق می کرد و با پیدا شدن رد پای وحوش در زیر نور چراغ، افزونتر می شد. دوباره به باغ رسیدیم. درختان کهنِ انار و سیب و امرود در کنار بلوط و بنه و انجیر، آرمیده بودند. بوته های گل داده “قیه رجه لگ” بیش از بقیه خودنمایی می کرد. به همین خاطر مردم چوارِ ایلام، اینجا را “تاف آو قیه رجه لگ” نام نهاده بودند.
آثار قدمت و تاریخ و زندگی در کنار درختان و رود هویدا بود. دوباره از آب نوشیدیم و بر صورت زدیم. به جاده اصلی که رسیدیم و در اتومبیل نشستیم، ساکت شدیم. همچون نوزادی که از مادر جدا شده باشد، مات و مبهوت به پیچهای مسیرِ برگشت زل زدیم. جلوتر، شیشه غبار آلود شد. دود و آتش رخ نمود. نور زرد، بر سبزیِ برگ درخت و چمن و مزارع گندم چیره شد. خواب از چشم روستا پریده بود. تا به شهر رسیدیم با هم حرفی نزدیم. با سرخوشیِ آلوده به بغض، به آپارتمان خزیدیم…
payjor.ir/?p=15074